-
حقیقت همیشه آن چیزی نیست که ما فکر میکنیم.
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 13:39
سنگ آرام میگریست و از بخت سیاه خود پیش خداوند گله و شکایت می کرد.از رنگ خودش... .دیگر طاقت این زندگی را نداشت از زمین و زمان گله می کرد و هیچ چیز را در حق خودش انصاف نمی دانست .خداوند گله و شکایت سنگ را شنید سنگی که فکر می کردنزد همه بی ارزش است و هیچ کس او را دوست ندارد .ناگاه در همان لحظه بود که به اذن خداوند دانه...
-
اوج خستگی
یکشنبه 1 بهمنماه سال 1391 10:39
عشق علاقه امید به آینده دید مثبت مقاومت..مقاومت...مقاومت وقتی ببری دیگر هیچ کدام معنایی ندازد... این هزارمین کوچه بود و باز هم بن بست ... دیگر جایی نمیروم... آنقدر در انتهای این آخرین کوچه سر بر دیوار میکوبم و اشک میریزم تا خدا خودش دلش به رحم آید و لااقل همه چیز را تمام کند.. خدا... تنها واژه ای بود که مرا از بن...
-
نغمه خیس...
شنبه 30 دیماه سال 1391 20:48
باران می بارد.....خوش به حال شاخه ها و من اینجا تنها...........دور از این موهبت جادویی.......در خشکی غرق شدم و چه زیبایی تو.......و چه عشقی زتو در قلب منه خسته نشسته باران روی حرفم با توست.......چه قشنگ می آیی یک سوالی دارم.......میشود فکر کنی برگم من و بشویی زدلم........این غبار خستگی را باران. کاش من مثل تو بودم.......
-
از طرف مدیریت به مخاطبین عزیز
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 14:56
اولا سلام دوما تشکر میکنم از همه اونایی که چند دقیقه ای از وقتشون رو به وب من اختصاص میدن.دمه همتون گرم.قبیله خودتونه.منم تمام سعیم رو میکنم که هم زود زود پست بذارم هم پستایی بذارم که شما لذت ببرین. فقط یه خواهش داشتم.من از نظرات و جمله های قشنگتون ممنونم فقط اگه میشه راجع به متنهایی که مینویسم هم نظر بدبن.چون نظراتون...
-
.... ودیگر هیچ
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 23:17
برای آنها که مینویسند تنها وو تنها قلمشان است که همه چیز را میداند... فلمم را هم که به دست میگیرم اولین جمله ای که دلش میخواهد از زبان خودش بنویسد این است: تویی که هنوز نشناختمت..... ماندم در کار آدمهایی که رو به هم میگویند: من یکی تو روخوب میشناسم.......
-
آسمان...
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 22:59
آسمان مثل من است.....شایدم من مثل او گه گداری خنده ای باطلوع آفتاب.....وانگهی دریا شود از غمش صدها سراب وای به حال آن سراب از غم عشق دلی پر میشود آسمان مثل من است........شایدم من مثل او مثل آن ثانیه ها مثل آن ساعات من کز محبت پر میشود تنها دلم..وز محبت پرمیکند دلها دگر تا دمی* عشق* را معنی کند. آسمان مثل من...
-
پرواز
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 00:28
خوش بین ترین موجود روی زمین انسان است . وچه زشتی هایی که به چشمان خدادادی او زیبایند سهراب یک چیز میدانست که میگفت: . «چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید» زندگی معنایی ماورای هر چه در اذهان است. اوج هر نیرویی در انسانها را میتوان در عمق هر سختی دید . آسمان خوب است اما روی سطح این زمین هم میتوان لبریز از پرواز مستانه...
-
من....
سهشنبه 26 دیماه سال 1391 22:59
گاهی دلم میخواهد هرچه در ذهنم هست را بنویسم ... بعد رویشان را خط خطی کنم... بعد داد بزنم: آی آدمها....بیایید ببینید.. اینست زندگی آدمی که شما فقط خنده هایش را میبینید... من هم درد دارم.....
-
یک پست برای او...
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 22:59
خدایا یک سوالی دارم :وقتی آدمها می گویند به آخرش رسیدند یعنی دقیقا به کجا رسیده اند؟؟؟ یعنی ؛«تیغ روزگار چنان شاهرگ کلام آنان را هم بریده که سکوتشان بند نمی آید؟؟؟؟؟» یعنی :«آنها هم گاهی دلشان میخواست طرفشان همه ی بغضشان را از توی نگاهشان بخواند .طرف میدانست ....... جسارت گفتن کلمات را ندارند اما....فقط یک نگاه گنگ...
-
معجزه عشق
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 15:19
نه قبول ندارم... هر چقدر هم بگویی قبول نمیکنم... ما انسانها توانمندیمان را از خدایمان به ارث برده ایم... خودت قضاوت کن... ما توانمند نیستیم؟؟؟؟ مایی که گاهی تمام دنیا را در نگاهی جمع میکنیم.......
-
سختءتلخ اما حقیقت...
دوشنبه 25 دیماه سال 1391 15:13
برای همیشه مرد.... خودم کشتمش.... داشت زیاده روی میکرد.... اشک میریخت اما من با بی رحمی تمام خنجر را درونش فرو بردم..... این بار حق با من بود... همان بهتر که مرد... قلبی را که سرشار از احساس است باید کشت... احساساتی که سرابند..... والا آنها روزی تو را خواهند کشت.... نه از تشنگی... از حس ظریفی که می گوید:تشنه ای؟؟آبی...
-
آی آدمها....
یکشنبه 24 دیماه سال 1391 01:43
آدمها شعار میدهند: اگر طعم تلخ قهر نبود آشتی شیرین نمیشد... اگر فاصله سرد نبودگرمای قربت خواستاری نداشت..... اگرتیغ هجرت نبود مرهم وصال را چه نیاز بود.... ولی آی آدمها..... مگر تمام آنها که که در دریای دوری غرق شدند به ساحل قربت رسیدند.....؟ مگر تمام آنان که روزی در سیاه چاله قهرفرو رفتند فاتح قله آغوش آشتی یکدیگر...
-
داستان باران
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 20:24
قسمت سوم(قسمت پایانی): گفت :شما حلالم کنید به روی تخم چشم اون رو هم میگم .مادرش که سعی می کرد به زور جلوی گریش رو بگیره تا بتونه حرف بزنه گفت:حلالت کردم پسرم .حلالت کردم ازت راضیم .خدا ازت راضی باشه . جواد ذل زد تو چشمام.یهو دستم و بوسید و گفت:آقا جون.....حلالم می کنی؟پرید تو بغلم ودر گوشش اهسته گفتم:حلالت کردم...
-
باز هم زمین سیاه بخت شد....
پنجشنبه 21 دیماه سال 1391 20:07
چندقطره از بحورالانوار: . رسول خدا (ص) : ای بندگان خدا شما همانند بیمارانید و خداوند مانند طبیب مصلحت مریض در این است که به دستورات طبیب عمل نماید نه آنکه به چیزی که خود می پسندد اظهار تمایل کند پس تسلیم اوامر و دستورات الهی شوید تا به گروه نجات یافتگان بپیوندید و به خیر و سعادت دست بیابید. مجموعه ورام جلد 2 صفحه 117...
-
داستان باران
چهارشنبه 20 دیماه سال 1391 17:31
قسمت دوم محرم بود .من و مادرش دیگه از دست این جوونی ها و خامی های جواد دلمون به درد اومده بود اما زبون ناله و نفرین هم نداشتیم .عوضش تا دلت بخواد برای سر به راه شدنش دعا می کردیم .حتی بعد از این که دیدم دیگه اهل درس نیست آوردمش در مغازه تا لااقل کاسبی یاد بگیره .کلی باهاش صحبت می کردم .نصیحتش می کردم .ولی انگار میخ...
-
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 19:00
تشریح و توضیحش باشما.هرچه آمد به دل تنگتان با دیدن این تصویر بگیید.
-
حقیقتی شاید نه چندان تلخ
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 18:49
داشتم فکر میکردم فکر میکردم تا کلمات به هم ریخته ذهنم را همچون قطعات پازلی منظم و بی نقص کنارهم بچینم. اما....اشتباه میکردم.....اشتباه... کلمات قطعات پازل نیستند....پازل جبر دارد..... جبر ... کلمات آزادند..آزاده آزاد.. . گاه بال میشوند برای پرواز........اما من بال نمیخواهم سالهاست آسمان حریم حرم جتها شده است. من پل...
-
داستان باران
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 15:02
قسمت اول " باران " همش از یه شب بارونی شروع شد .شروع چی؟شروع خودشناسی شبی که باعث شد عمیق راجع به خودم فکر کنم.بارون تند تند خودش رو می کوبید تو شیشه.عین چی ترسیده بودم و رو تخت زیر پتو خودم رو قایم کرده بودم .نمیدونم چرا اون شب عین بچه ها از تنهایی و اون سیل وحشتناک می ترسیدم.خدا خدا می کردم مامان و بابا...
-
رازو نیاز....
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 14:47
وقتی به آسمان مینگرم دلم میخواهد به خالق این همه زیبایی بگویم :"به وسعت زیبایی آسمانت دوستت دارم." وقتی به کوه مینگرم دلم میخواهد به خالق این همه استواری بگویم:"به اندازه استواری کوه در مقابل موانعی که میخواهند مرا از تو بگیرند می ایستم." وقتی دریا را میبینم دلم میخواهد به خالق او بگویم:".......
-
خیر مقدم
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 14:02
"به نام بهترین نویسنده هستی" سلام بر خداوندی که هم خالق قلم است و هم خالق بهترین آنجه میشود نوشت.پس از تو اذن میگیرم ای رب العالمین که من هم این خلقتت را به دست بگیرم و بنویسم از خلقت دیگرت.بنویسم از دلم..... اینجا یک قبیله است.قبیله ای متشکل از هر انسانی که دل تنگ است.قبیله ی آنانی که در این هیاهوی زندگی...