قسمت دوم
محرم بود .من و مادرش دیگه از دست این جوونی ها و خامی های جواد دلمون به درد اومده بود اما زبون ناله و نفرین هم نداشتیم .عوضش تا دلت بخواد برای سر به راه شدنش دعا می کردیم .حتی بعد از این که دیدم دیگه اهل درس نیست آوردمش در مغازه تا لااقل کاسبی یاد بگیره .کلی باهاش صحبت می کردم .نصیحتش می کردم .ولی انگار میخ میکوبیدی تو سنگ .تاثیری نداشت که نداشت . یه شب دیدیم محسن اومده خونه و میگه قرار چند شب با دوستاش برن شمال .دو سه روز مونده بود به محرم . من و مادرش شدیدا باهاش مخالفت کردیم .ولی اون طبق معمول دادو بیداد به پا کرد و گفت کار خودش رو میکنه .فردا صبح مادرش با کلی زاری و التماس با چشم گریون از ش خواست که نره ولی اون بی تفاوت به حرف مادرش راهش رو کشید و رفت .توی این چند روز که نبود دل من ومادرش مثل سیر و سرکه می جوشید .نگرانش بودیم .تا این که محسن عصر عاشورا برگشت خونه .حال منقلبی داشت .مادرش اومد به استقبالش . من اون موقع خونه نبودم .جواد ذل زده بود تو چشمای مادرش. مادری که تو این چند روز انقدر گریه کرده بود و از خدا خواسته بود که پسرش رو اهل و عاقل کنه چشماش مثل خورشید دمه غروب سرخ شده بود .دست مادرش رو گرفت. کشیدش تو حیاط .بارون میومد .جواد زد زیر گریه و افتاد به پای مادرش .بلند بلند گریه می کرد و داد می زد :مامان....منو ببخش...مادرش گریش گرفت و جواد و بلند کرد و گفت :مادر چی شده ؟چرا این جوری می کنی ؟ جواد که از شرم نمیتونست تو چشمای مادرش نگاه کنه ،رفت زیر بارون وایساد و با گریه گفت:"مامان نگاه کن . بارون میاد...آب......محرم شده ..........نه....... .دو دستی کوبید تو سرش و ادادمه داد :مامان میگن دعا زیر بارون مستجاب میشه.مامان تو رو به این بارون قسم .تو رو به خدا قسم..........منو ببخش مامان...........ببخش .نفهمیدم مامان . بچگی کردم ." دو زانو افتاد رو زمین. "مامان.حالم رو ببین .ببین به کجا رسیدم .به جایی رسیدم که دل مادرم رو شکوندم... اشک بابام رو درآوردم.........."
گریه دیگه بهش اجازه حرف زدن نداد .مادرش رفت بغلش کرد .بلندش کرد و آوردتش تو خونه .مادر جواد پابه پای جواد گریه می کرد .سردر گم بود .نمیدونست جریان از چه قرار .مادرش گفت:جواد تو رو به خدا بگو چی شده ؟
جواد گفت:مامان،امروز عاشوراست ........نه..........ولی مامان.......... من........ یادم رفت. سرشو می کوبید به دیوار . گفت:امروز عاشورا بود و من با دوستام شمال بودم .مامان من امام حسین رو خیلی دوست دارم همیشه تو هیئتاش براش سینه میزدم.چه به سرم اومده مامان؟
جواد اینا رو گفت و از خونه زد بیرون .تا صبح هم بر نگشت .وقتی اومدم خونه مادرش جریان رو برام تعریف کرد .دلم روشن شد .احساس خوبی بهم دست داد .احساس یه تحول عظیم خوب تو جواد .صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم جواد زیر پام نشسته .بلند شدم نشستم .اومد جلو و دستم و گرفت تا ببوسه . بهش اجازه ندادم .تو همون حالت گفت: بابا منو ببخش.غلط کردم..... .ببخشید... .دست کشیدم رو سرش و بغلش کردم .مثل ابر بهار تو بغلم گریه می کرد .مادرش که سر سجاده خوابش برده بود ،با صدای ما از خواب پرید .از چشاش معلوم بود که تا صبح بیدار بوده .مادر بود دیگه با دیدن اشکای بچش زد زیر گریه .گفت:جوادم نمیخوای بگی چی شده؟جواد دستای من و تو دستاش سفت فشار داد و شروع کرد به تعریف کردن .
تو راه بر گشت بودیم که بچه ها گفتن کنار رودخونه نگه داریم تا هم نفسی تازه کنیم هم تنی به آب بزنیم .من حوصله رفتن تو آب رو نداشتم .نشستم رو یه سنگ و به بچه ها نگاه می کردم که یهو چند تا بچه به هوای آب بازی دویدن سمت رودخونه .نمیدونم چی شد .بچگیم گل کرد ورفتم جلوی اون بچه ها رو گرفتم و با اخم و داد گفتم نمیشه برید تو آب .اینجا مال من و دوستام .یکی از اون بچه ها یهو زد زیر گریه و گفت:تو مگه شمری که آب و رو ما بستی؟آدم بدجنس بد .قیافه معصومانه اون بچه و اشکهایی که می ریخت مثل یه سیلی محکم منو به خودم آورد .گفتم :تو با این قد قوارت شمر رو از کجا میشناسی؟گفت:بابام بهم گفت.گفت شمر یه آدم بدی بود که آب رو روی امام حسین و خانوادش بست .تازشم امروز شهیدشم میکنه بدون این که حتی یه کوچولو آب بهش بده .تو هم مثل اونی که حتی یه ذره نزاشتی ما بریم تو آب . بعد همگیشون دویدن رفتن تا اون ور تر تو آب بازی کنن .اون بچه با زبون بچگی اش با من حرف زد ولی من .......... دنیا دور سرم میچرخید .اگه اون بچه راست می گفت که می گفت امروز باید عاشورا باشه ومن....... .مامان به خدا من نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود . من اونقدر تو بدی و پستی دست و پا میزدم که امامم رو یادم رفت .مامان من خیلی پستم .ولی اون بچه همه چی رو یادم آورد.به خدا خیلی سعی کردم دوستام رو هم از اون مرداب و لجنی که توش هستند نجات بدم،ولی اونا نفهمیدن .نخواستن که بفهمن .حالا اومدم که بگم مامان ،بابا من راهم رو از اونها جدا کردم .اومدم حلالم کنید .اومدم حلالم کنید تا بتونم به عهدی که با آقام بستم عمل کنم .
چشمای جواد با گفتن عهد برق عجیبی زد .پرسیدم:قرار؟چه قراری؟
.........