قسمت سوم(قسمت پایانی):
گفت :شما حلالم کنید به روی تخم چشم اون رو هم میگم .مادرش که سعی می کرد به زور جلوی گریش رو بگیره تا بتونه حرف بزنه گفت:حلالت کردم پسرم .حلالت کردم ازت راضیم .خدا ازت راضی باشه .
جواد ذل زد تو چشمام.یهو دستم و بوسید و گفت:آقا جون.....حلالم می کنی؟پرید تو بغلم ودر گوشش اهسته گفتم:حلالت کردم پسرم.حلال .جواد گفت:خدا رو شکر .خدا رو صد هزار مر تبه شکر .فقط اگه میشه تا شب باید صبر کنید من دو سه جا دیگه هم باید برم .شب که شد میام خونه و همه چی رو تعریف می کنم .
ظهر که شد جواد رفت مسجد محله .بعد از نماز ظهر و عصر ،از تمام اهل محل بابات اذیت و آزارایی که براشون داشته عذر خواهی کرد و ازشون خواست اگه دلخوری ای دارن بیان بگن و جواد رو حلال کنن .دم دمای غروب بود که بر گشت خونه .رفته بود سلمونی . چهرش مثل ماه میدرخشید .نشستیم سر سفره شام اما جواد به جای شام خوردن مدام به من و مادرش نگاه میکرد .شام که تموم شد جواد تو جمع کردن سفره با یه مهربونی خاصی به مادرش کمک کرد .بعد دست مادرش رو گرفت و آورد نشوند .بی مقدمه شروع کرد به حرف زدن .هیچوقت چهره اون موقش رو یادم نمیره .گفت:میخوام برم جبهه .خط مقدم .با آقام قرار گذاشته بودم اگه ایشون کمکم کنند که همه من رو حلال کنن منم تا وقتی جنگ ادامه داره میرم جبهه و میجنگم .
با شنیدن این خبر چنان غروری به من دست داد که دوست داشتم با افتخار داد بزنم این پسر منه .مادرش اشک تو چشماش حلقه زد و پا شد رفت تو اتاق .جواد به من نگاه کرد و گفت:آقا جون......... .و با چشماش به مادرش که داشت می رفت نگاه کرد .گفتم :نگران نباش باباجون.مادرت با من .فقط میخوام بدونی..........بدونی....بهت افتخار می کنم پسرم .رفتم جلوش وایسادم به احترامم بلند شد وآروم در گوشش گفتم :خیلی دوست دارم پسرم .خیلی..... .بغلش کردم و خوب می فهمیدم این آخرین بار...آخرین بار.... .
محسن آقا اشکای چشمش رو پاک کرد و با لبخند ملیحی ادامه داد: فردا صبح بعد از کلی بحث با مادرش راضی اش کردم که جواد و با دلخوشی راهیش کنیم . اون روز دمه در بساط قرآن و آب و اشک چشم یه مادر و دل بی قرار یه پدر بود .جوادم برای آخرین بار دست من و مادرش رو بوسید و رفت......... .رفت و بعد از چند سال خبر شهید شدنش رو برامون آوردن .من و مادرش که از این قضیه مطمئن بودیم خیلی آروم با این قضیه برخورد کردیم .رفتیم برای شناسایی جسد .آخه میدونی چیه آقا مجید .جنازه نازنین پسر من سر نداشت .می دونی چرا .چون بعدا که وصیت نامش رو پیدا کردم دیدم توش از خدا خواسته که مثل امامش شهید بشه که شد .
گریه دیگه امون محسن آقا رو برید .رفتم جلو و دلداریش دادم .برگشت گفت:میدونی آقا مجید چشای شما خیلی شبیه چشمای جواد من .اون شب بارون میومد .مجید منم هر شبی که بارون میاد یاد بارون اون شب و بارون چشای پسرم میفتم .
از محسن آقا بابت این که اگه ناراحتش کردم عذر خواهی کردم ولی اون اعتقاد داشت که این داستان سراسر افتخار .برگشتم سمت خونه .بارون کم کم داشت بند میومد .بارون چه قصه های عجیبی رو تو دل خودش داره .یکیش میشه قصه من ترسو .یکیش هم میشه قصه جواد . کاش یه شب زیر این بارون منم به انقلاب بیفتم .به انقلاب درون .کاش..... .
پایان
عالی بود .
عالی .
اونجایی که گفتید سر نداشت نزدیک بود گریم بگیره .
نباید فراموش بشن . نباید .
ممنون.اتفاقا این یه تیکش مبنی بر یه داستان واقعی بود.تودبیرستان رو زندگی نامه یه شهید کارمیکردیم,به نام شهید عبداللهی.اونم تو وصیت نامش از خدا خواسته بود مثل امام حسین شهید بشه,که همینطورم شد!!!
بله ولی*عکس شهدا را میبینیم و عکس آن عمل میکنیم*!!!!!!!!!!!!!!!!!!