سنگ آرام میگریست و از بخت سیاه خود پیش خداوند گله و شکایت می کرد.از رنگ خودش... .دیگر طاقت این زندگی را نداشت از زمین و زمان گله می کرد و هیچ چیز را در حق خودش انصاف نمی دانست .خداوند گله و شکایت سنگ را شنید سنگی که فکر می کردنزد همه بی ارزش است و هیچ کس او را دوست ندارد .ناگاه در همان لحظه بود که به اذن خداوند دانه هایی سفید رنگ از آسمان سطح صاف و صیقلی سنگ را پوشانید .سنگ از صمیم دل خندید و شادمان از خداوند تشکر کرد .احساس خوشبختی می کرد . شادی در تمام وجودش موج می خورد .دوست داشت فریاد بزند که خوشبخت ترین سنگ دنیاست .حالا سنگ سیاه تبدیل شده بود به سنگی سفید که دیگر به خاطر سیاهی اش از دیگران طعنه و کنایه نمی شنید و در نگاهشان خرد نمی شد .او احساس می کرد همچون گوهری سپید شده بود که همه او را دوست داشتند و با نگاهی تحسن آمیز به او می نگریستند .سنگ روزها با رنگ سپید خود سخن می گفت .به خاطر خوش یومن بودنش او را غرق در ستایش می کرد و از کنار او بودن لذت می برد .او همچون عاشقی مواظب معشوقه خود بود .تا این که یک روز صبح از خواب بلند شد و.... .
و...........ناگاه........لکه ای سیاه روی بدنه خودش یافت .دلهره ای عجیب جانش را فرا گرفته بود.ترسیده بود .علت را نمی دانست .احساس می کرد هر لحظه ممکن است خرد شود و از بین برود .پریشان و سردر گم به این سو وآن سو می نگریست تا شاید علت این نگون بختی را بفهمد.احساس گرمای عجیبی در آن نقطه می کرد .به چپ و راست خود نگریست با خود گفت:برگ درخت......نه او گرما ندارد.....آهو...نه..او به من چه کار دارد؟اوخواب است ."نگاهی به بالای سرش انداخت .آسمان.ناگاه خورشید را دید .
"آری کار اوست...او با سنگذلی تمام و نیش خندهایی که میزند دارد با تشعشعات گرمای خود رنگ سفید را از بین میبرد.....اما........نه....نه....صبر کن....
اما کل رنگ سفید از بین رفت و سنگ تبدیل شد به همان سنگ سیاه بدبخت .سنگ از خورشید متنفر شد و هر روز در عین ناتوانی با خشم به او می نگریست . اگر بال داشت و میتوانست پرواز کند؛ هدفی جز رفتن پیش خورشید و نابود کردن او نداشت .اما خورشید هر روز خوشحال تر از روز قبل می شد و با نگاهی از ذوق سرشار به سنگ می نگریست .اما سنگ که این نگاه ها را جز تیر خشم و نفرت نمیدانست در بخت سیاه خود غوطه ور شد و قصد عزلت کرد .چشمانش را بست و دیگر به هیچ چیز امید نداشت .مدت زمانی طولانی گذشت و سنگ هنوز چشمانش را باز نکرده بود تا این که.....
احساس عجیبی به او دست داد .سرمایی عجیب.............. چشمانش را باز کرد .دید.....دید....آری......درست است.....او دوباره سفید شده بود .از خوشحالی تکانی خورد و گرد و غبار تنهایی از رویش بر زمین ریخت .با غرور هر چه تمام تر رو به خورشید کرد و گفت :"دیدی ای سنگدل بی رحم .رنگ سفید دوباره به نزد من بازگشت و تو دیگر نمی توانی ما را از هم جدا کنی ."
غروب بود .آسمان سرخ وخونین .خورشید با غم و اندوه صد چندان رو به سنگ کرد و جملات آخر را این چنین گفت:"و چه قدر اشتباه می کنی.....می دانی راز عشق من به تو چیست؟آری راز عشق....در تمام این مدت که می انگاشتی من از تو متنفرم .من به تو عشق می ورزیدم .زیرا من نورم را به هر کسی که می تابانم آن را جذب خود میکند برای منافع خودش و دیگر به فکر من نیست ولی تو.............تو تنها کسی بودی که با سطح صاف و صیقلی خود نور مرا به خودم باز می گرداندی ومن این را زا عشق تو میدانستم. اما برف مانع میشد .مانع میشد که کسی که احساس می کردم واقعا مرا دوست دارد عشقش را به من ابراز کند.من سعی در برداشتن این فاصله بین خودم و خودت داشتم که.............." و خورشید با گفتن این جملات در پشت کوه ها از حال رفت.
سنگ با شنیدن نام برف در درونش احساس سرما کرد .او اشتباه کرده بود در تمام مدت سیاهی اش که هیچکس او را دوست نداشت؛خورشید عاشقانه به او عشق می ورزید و او بی خبر از همه جا نزد خداوند گله و شکایت می کرد......
"وای که اگر میدانستم او مرا دوست دارد...وای............"
گرمای درون سنگ لحظه به لحظه به سردی می گرایید و بعد از دقایقی.....سنگ خرد شد .سکوت طبیعت از میان رفت و صدای خرد شدن سنگ تمام عالم را پر کرده بود . حالا سنگ تبدیل شده بود به سنگ ریزه هایی که در حسرت دیدن خورشید گردو خاک شدند
شاید به آسمان بروند.......................................به ملاقات خورشید............ .
پایان
آره حقیقت همیشه اون چیزی نیست که ما فکرشو میکنیم.ولی کاش میشد از اولش حکمت کارای خدا رو میدونستیم که آروم بمونیم و ...
البت تو همه مواردم ن!!!هیجان زندگی از دست میره اونوقت.
ی موقع هایی حال میده بعد از کلی غر زدن و عجز و لابه،میفهمیم اشتباه میکردیم،اونوقت بایه خنده نمکی رو به آسمون میکنیم و میگیم:
خدایا،حکمتت و شکر.
اعتماد ک باشه آرامشم هست.
.نمیدانم کدام را راضی کنم ؟
دلی که میخواهد عاشـــــق باشد
یا عقلی که میخواهد عاقـــــل باشد