سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

سختءتلخ اما حقیقت...

 

 

 

 

برای همیشه مرد....

خودم کشتمش.... 

داشت زیاده روی میکرد....  

اشک میریخت اما من با بی رحمی تمام خنجر را درونش فرو بردم.....

این بار حق با من بود... 

همان بهتر که مرد... 

 قلبی را که سرشار از احساس است باید کشت...

احساساتی که سرابند.....

والا آنها روزی تو را خواهند کشت....

نه از تشنگی... 

از حس ظریفی که می گوید:تشنه ای؟؟آبی همین حوالی است...  

آی آدمها....

آدمها شعار میدهند:

اگر طعم تلخ قهر نبود آشتی شیرین نمیشد...

اگر فاصله سرد نبودگرمای  قربت  خواستاری نداشت.....

اگرتیغ  هجرت نبود   مرهم وصال را چه نیاز بود....

ولی آی آدمها.....

 مگر تمام آنها که که در دریای دوری غرق شدند به ساحل قربت رسیدند.....؟

مگر تمام آنان که روزی در سیاه چاله قهرفرو رفتند فاتح قله آغوش آشتی یکدیگر شدند....؟

مگرچراغ دل تمام هجرت دیدگان به نور وصال روشن شد....؟

آی آدمها....

بازی با کلمات آسان است اما  واقعیت زندگی را نمیتوانید ملعبه دست خویش درآورید برعکس

این شما هستید که همچون عروسک هایی بی جان به دست شرارت های دنیا کهنه و فرسوده و دور انداختنی میشوید....

آی آدمها .....

من نمیبخشمتان...

روزی که شربت زهرآلود قهرش را سر کشیدم به انتظار شیرینی بعدش ماندم.....

روزی که سردی فاصله هاتا مغز استخوانم نفوذ کرده بود دلم را خوش گرمای آتش قربتش کردم.....

روزی که تیغ هجرتش شاهرگم را میبرید به تیمار شدن با مرهم وصالش فکر میکردم.........

آی آدمها حالا من سالهاست اینجا مرده ام و دلم بی او خاک میخورد.........

کلیت قانون هایتان فقط در جزئیت خودتان اثبات میشود....

داستان باران

قسمت سوم(قسمت پایانی): 

ادامه مطلب ...