داستان اول: منصور و طاعون منصور دوانقی خلیفه عباسی به یکی از اعراب شام گفت: شکر خدا را به جا بیاورید که در زمان حکومت من بر شما مرض طاعون از سرزمین شما رفت. اعرابی گفت: خداوند از آن عادل تر است که دو بلا را هم زمان بر بندگان خویش نازل کند!
.
.
.
.
.
.
.
داستان دوم: همت خار کن روزی نادرشاه افشار یکی از زاهدان زمان را که از راه خار کنی زندگی میکرد دید. نادرشاه به او گفت:((واقعا شما همت دارید که از دنیا گذشته اید.)) مرد خارکن با صداقت جواب داد: ((برعکس شما هم همت دارید که از آخرت گذشته اید..!))
.
.
.
.
.
.
.
داستان سوم :حکیم و بازرگان دو مرد با هم به سفری رفتند. یکی حکیمی بود درویش و یکی بازرگانی بود بزرگ و هردو به اندازه ی خود شهرتی تمام داشتند. چون به محل کمین دزدانی که باج میگرفتند رسیدند بازرگان گفت: ((وای بر من اگر مرا باز شناسند و بدانند که من کیستم!)) حکیم گفت: ((وای بر من اگر مرا باز ندانند و نشناسند که من کیستم!))
از یکی شنیدم :
یه روز هارون ( خلیفه ی عباسی ) میزنه به سرش . میگه برید یه نفرو برام پیدا کنید که عصر پیامبرو در ک کرده باشه . میرن میگردن یه پیرمرد مردنی و لاغرو پیدا میکنن . هارون بهش میگه باباجون ! تو پیغمبرو دیدی ؟ میگه آره ؛ من زمان پیغمبر 5 ، 6 سالم بود . میگه من میخوام یه روایت پیامبرو از کسی بشنوم که خودش با دو تا گوشاش اونو از پیغمبر شنیده باشه . تو چیزی یادت هست که بهم بگی ؟ پیرمرد میگه آره . هارون میگه بگو .
پیرمرد میگه با همین گوشام از بین دو لب پیغمبر شنیدم که گفت : " آدمی پیر می شود و دو صفت در او جوان می گردد ؛ یکی حرص و دیگری درازی آرزو " .
هارون میگه که به پیرمرد چندتا کیسه ی طلا بدن . وقتی پیرمرد داشته از کاخ میرفته بیرون ، رو میکنه به هارون میگه " اگه سال بعدم بیام یه روایت دیگه بهت بگم ، بازم بهم پول میدی ؟ "
هارون میگه : " صدق رسول الله . . . "
خخخخخخخخخخ
این بار هستم
خخخخخخ