سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

سراچه اقلیم قلم

قبیله اهل دلان

داستان باران

قسمت اول 

                                                  "باران"

همش از یه شب بارونی شروع شد .شروع چی؟شروع خودشناسی شبی که باعث شد عمیق راجع به خودم فکر کنم.بارون تند تند خودش رو می کوبید تو شیشه.عین چی ترسیده بودم و رو تخت زیر پتو خودم رو قایم کرده بودم .نمیدونم چرا اون شب عین بچه ها از تنهایی و اون سیل وحشتناک می ترسیدم.خدا خدا می کردم مامان و بابا هرچه زودتر برگردن خونه.از این وضع خودم خندم گرفت.پسر 19 ساله خجالتم نمیکشید.از رخت خواب بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه .در یخچال و باز کردم تا با خوردن سر خودم رو گرم کنم.صدای تلویزیون رو بلند بلند کرده بودم .تقصیر خودم بود .با اون همه فیلم ترسناکی که من دیده بودم،کینه1،2،کلبه،اره 1 2 3 ......... تازه همشون هم شب بارونی داشتن .واااااااااای... .خدا امشب رو به خیر کنه .تو یخچال دو سه تکه از پیتزای دیشب مونده بود.گذاشتمشون تو ماکروفر تا گرم بشن و قابل خوردن .دلم هوس یه نوشابه تگری هم کرده بود .اما وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم هوس از سرم پرید .ولی بعد پیش خودم گفتم:"از این قد و سن و هیکلت خجالت نمی کشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟"برای رو کم کنی خودم هم که شده باید میرفتم.آماده شدم چتر رو هم برداشتم و رفتم بیرون.تا سوپرمارکت 10 دقیقه ای راه بود .تومسیر وقتی زیر بارون قدم میزدم پیش خودم گفتم:"بارون به این قشنگی. برکت خدا ......خجالت داره.... واقعاکه....."از حالت چند دقیقه پیش خودم خندم گرفت .کوچه خلوت خلوت بود.بارون شدید تر شده بود که بالاخره رسیدم به سوپری.سوپری محسن آقا.محسن آقا دمه در وایساده بود.با نگاهش داشت از قطره قطره ی بارون لذت می برد.منو که دید جا خورد .سلام کرد و سریع منو برد تو مغازه.گفت:سلام آقا مجید.حال شما؟تو این بارون اینجا چی کار می کنی؟گفتم:سلام .راستیتش نوشابه میخواستم .محسن آقا با تعجب به من نگاه کردو گفت :تو این بارون اومدی پی نوشابه؟حالا چه رنگی باشه؟گفتم:خب آره. ولی یه قدمی هم میخواستم بزنم .مشکی باشه بی زحمت.محسن آقا یه دختر بیشتر نداشت.یعنی علاوه بر یه پسر شهیدش همین یه دختر رو داشت .آخه آقا محسن یه پسر به اسم جواد هم داشت که تو جنگ شهید شده بود .البته به جز من به هیچکس دیگه ای نگفته بود .آخه هر وقت منو میدید اشک تو چشماش جمع میشد و میگفت:مجید تو همیشه من رو یاد جوادم میندازی .منم اون شب پیله کردم که باید حتما برام بگید که این جواد کیه؟محسن آقا هم دلش و زد به دریا و برام تعریف کرد .محسن آقا گفت:جواد پسر 17 ساله من بود .پسر بدی نبود .معمولی و عادی .تا این که تو راهنمایی گیر دوستای بدی افتاد.هرچی من و مادرش بهش میگفتیم بابا این دوستا به درد تو نمیخورن.به خرجش نمیرفت .جواد دیگه نه اهل درس بود نه حتی خونه میومد .کلا عوض شده بود .جوون اهل و عاقلی نبود .بچه مردم آزاری شده بود .همه از دستش ذله شده بودن .مدام من و مادرش رو حرص میداد و اذیتمون می کرد .تا این که یه  شب..........یه شب همه چی عوض شد......